ببعی چاق و چله

عجایب یکتاس

ببعی چاق و چله

۴۷۳ بازديد

داستان زیبای ببعی چاق و چله

ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود. چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو او را نوازش کرد و گفت: آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد، اما نتوانست خودش را کنترل کند و روی دهانه چاه افتاد و همانجا گیر کرد. گوسفند پیر گفت: پشم های ما را می برند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آنها خودشان را گرم نگه دارند.

فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمی تواند راه برود، برای همین تصمیم گرفت پشم هایش را کوتاه کند. یک روز چوپان از پنجره خانه اش به گوسفندهایش نگاه می کرد و دید ببعی نمی تواند به خوبی راه برود. وقتی پشم هایمان کوتاه باشد راحت تر می توانیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم را تحمل کنیم. بعد از اینکه پشم های ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه برود. و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بعد از این که کارش تمام شد، تمام پشم ها را بسته بندی کرد و گوشه ای گذاشت.

ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستانش پرسید: پشم ها را به کجا می برند؟. نزدیک ببعی آمد و گفت: پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین می بردی. چند روز بعد چوپان دوباره به طویله آمد تا پشم گوسفندهایش را کوتاه کند. در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتند. گوسفندها همه به ترتیب ایستادند تا پشم هایشان را کوتاه کنند. خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت می کنی و زود تصمیم می گیری. گوسفندها باید همیشه پشمشان کوتاه باشد تا بدنشان نفس بکشد.

داستان ببعی چاق و چله _ داستانی برای مشورت گرفتن و همکاری در کودکان

ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستاش پرسید: پشم ها رو کجا میبرن؟ گوسفند پیر گفت: پشم های ما رو میبرن و برای مردم لباس های قشنگ میدوزن تا تو زمستون بتونن با اونا خودشون رو گرم نگه دارن. چوپان به ببعی گفت که علتش اینه که اون زیادی چاق شده و بهتره که غذاش رو کمتر کنه تا مثله گوسفندای دیگه بتونه به راحتی راه بره و از محیط اطرافش همراه با گوسفندای دیگه لذت ببره. اون نزدیک ببعی اومد و بهش گفت: با این کارت داشتی خودتو از بین میبردی ، خوب نیست که انقد زود قضاوت میکنی و زود تصمیم میگیری اگه یه اتفاقی می افتاد همه ما ناراحت میشدیم. چند روز بعد چوپان دوباره به طویله اومد تا پشم گوسفندا رو کوتاه کنه ، گوسفندا همه به ترتیب ایستادن تا پشم هاشون رو کوتاه کنن اما ببعی دوباره میترسید و میلرزید.

ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت و دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد اما نتونست خودش رو کنترل کنه و روی دهنه چاه افتاد و همونجا گیر کرد. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که تو دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و اونقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم براش سخت شده بود. چوپان مهربون نزدیک ببعی رفت و بر خلاف انتظار گوسفند کوچولو اونو نوازش کرد و گفت: آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی رو بغل کرد و به سمت طویله برد. یه روز چوپان از پنجره خونه اش به گوسفنداش نگاه میکرد و دید ببعی نمیتونه به خوبی راه بره ، فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمیتونه راه بره.

توی یه دهکده کوچیک چند تا گوسفند کوچولو با یه چوپان مهربون زندگی میکردن ، بین اونا یه گوسفند کوچیکی بود به نام ببعی. ببعی هم تصمیم گرفت که غذای کمتری بخوره تا مثله بقیه گوسفندا چابک و چالاک بشه و بتونه با دوستاش بیشتر بازی کنه. گوسفندا باید هر سال پشم هاشون کوتاه باشه تا بدنشون نفس بکشه ، چوپان مهربون هم به خاطر ما این کار رو میکنه. وقتی پشم های گوسفند کوتاه باشه راحت تر میتونه بدو و راه بره و تابستون گرم رو براش قابل تحمل میکنه. چوپان که این صحنه رو دید به سمت ببعی دوید ، ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود. بالاخره نوبت به ببعی رسید و چوپان مهربون به آرومی اون رو گرفت و پشم هاش رو کوتاه کرد.

 

منبع

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.